حضرت شُعَيب عليه‏السلام‏


مدين شهرى بود كه در سرزمين معان، نزديك شام، در قسمت انتهايى حجاز قرار داشت، مردم آن علاوه بر بت‏پرستى و فساد اخلاقى، در داد و ستدها خيانت و كلاه‏بردارى مى‏كردند، كم فروشى و خيانت در خريد و فروش حتى كم نمودن طلا و نقره در سكه‏هاى پول، در ميانشان رايج بود، و به خاطر حب دنيا و ثروت‏اندوزى به نيرنگ و حيله دست مى‏زدند و به انواع تباهى‏هاى اجتماعى خو گرفته بودند.

اَيْكه نيز قريه‏اى آباد و پر درخت در نزديك مَدين بود، مردم آن جا نيز همچون مردم مدين غرق در فساد بودند.

خداوند از ميان مردم مدين، حضرت شعيب عليه‏السلام را به پيامبرى برانگيخت تا آن‏ها و مردم اطراف را از لجنزارها و تباهى‏ها برهاند و به سوى توحيد و صفا و صميميت دعوت نمايد.

حضرت شعيب يكى از پيامبران عرب بود، ولى به گفته بعضى او از نسل ابراهيم عليه‏السلام بود، بلكه نوه دخترى حضرت لوط بود، توضيح اين كه:

از شيخ صدوق به سند خود روايت شده كه حضرت شعيب عليه‏السلام و حضرت ايوب و بلعم باعورا، از فرزندان گروهى بودند كه هنگام تبديل آتش نمرودى به گلستان، به ابراهيم عليه‏السلام ايمان آوردند، و همراه ابراهيم عليه‏السلام و لوط عليه‏السلام به سرزمين شام هجرت كردند، و سپس آن گروه با دختران حضرت لوط عليه‏السلام ازدواج نمودند، و هر پيامبرى كه بعد از ابراهيم عليه‏السلام و قبل از بنى اسرائيل به وجود آمد، از نسل همين سه نفر بود.

حضرت شعيب عليه‏السلام 242 سال عمر كرد، از بعضى از روايات و گفتار مفسران و قرائن استفاده مى‏شود كه شعيب عليه‏السلام از طرف خدا به سوى دو قوم (مدين و قوم ايكه) فرستاده شد، هر دو قوم از اطاعت او سركشى نمودند و هر كدام به يك نوع عذاب سخت گرفتار شدند.

حضرت شعيب عليه‏السلام با منطق و استدلال و شيوه‏هاى حكيمانه و مهرانگيز، قوم خود را به سوى خدا و عدالت دعوت مى‏كرد، بيان او به قدرى جالب و جاذب و گيرا بود كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

كانَ شُعيب خَطِيبُ الاَنبياءِ؛

شعيب عليه‏السلام خطيب و سخنران در بين پيامبران بود.

 

نمونه‏اى از بيانات شعيب عليه‏السلام در هدايت قوم‏

اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، كه جز او، معبود ديگرى براى شما نيست، پيمانه و وزن را در خريد و فروش كم نكنيد، دست به كم‏فروشى نزنيد، من هم اكنون شما را در نعمت مى‏بينم، ولى از عذاب روز فراگير، بر شما بيمناك هستم.

اى قوم من! پيمانه و وزن را با عدالت، تمام دهيد، و بر كالاهاى مردم عيب نگذاريد؛ و از حق آنان نكاهيد، و در زمين به فساد و تباهى نكوشيد.

آنچه خداوند از سرمايه‏هاى حلال براى شما باقى گذارده، برايتان بهتر است اگر ايمان داشته باشيد، و من، پاسدار شما (و مأمور بر اجبارتان به ايمان) نيستم.

اى قوم من! به من بگوييد، هرگاه من دليل آشكارترى از پروردگارم داشته باشم، و رزق (و موهبت) خوبى به من داده باشد، (آيا مى‏توانم بر خلاف فرمان خدا رفتار كنم؟) من هرگز نمى‏خواهم چيزى كه شما را از آن باز مى‏دارم، خودم مرتكب شوم، من جز اصلاح - تا آنجا كه توان دارم - نمى‏خواهم، و توفيق من، جز به خدا نيست، بر او توكّل كردم و به سوى او بازمى‏گردم.

اى قوم من! دشمنى و مخالفت با من، سبب نشود كه شما به همان سرنوشتى كه قوم نوح يا قوم هود يا قوم صالح گرفتار شدند، گرفتار شويد، و ماجراى عذاب قوم لوط از شما چندان دور نيست، از درگاه پروردگار خود، آمرزش بطلبيد، و به سوى او بازگرديد كه پروردگارم مهربان و دوستدار (بندگان توبه‏كار) است.

اى قوم من! آيا قبيله كوچك من، نزد شما عزيزتر از خداوند است؟ در حالى كه فرمان او را پشت سر انداخته‏ايد، پروردگارم به آنچه انجام مى‏دهيد، آگاهى دارد.

اى قوم من! هر كارى از دستتان ساخته است، انجام دهيد، من هم كار خود را خواهم كرد؛ و به زودى خواهيد دانست عذاب خواركننده به سراغ چه كسى خواهد آمد، و چه كسى دروغگو است. شما انتظار بكشيد، من هم در انتظارم.

 

لجاجت و گستاخى قوم شعيب‏

قوم شعيب به جاى اين كه به دعوت مهرانگيز و منطقى شعيب عليه‏السلام گوش فرا دهند و براى تأمين سعادت دنيا و آخرت خود، خود، از او اطاعت كنند، لجاجت كردند و با كمال گستاخى و بى‏پروايى در برابر او ايستادند، تا آن جا كه او را جاهل و سفيه و كم عقل خواندند و با صراحت به او گفتند: اءِنَّكَ لَانتَ السَّفيهُ الجاهِلُ تو قطعا كم عقل و نادان هستى.

و نيز در پاسخ به دعوت شعيب عليه‏السلام گفتند: آيا نمازت به تو دستور مى‏دهد كه آن چه را پدرانمان مى‏پرستيدند، ترك كنيم، يا آن چه را مى‏خواهيم در اموالمان انجام ندهيم، تو با اين كه بردبار و آدم فهميده‏اى هستى، چرا اين حرف‏ها را مى‏زنى؟!

اى شعيب! بسيارى از آن چه را مى‏گويى ما نمى‏فهميم، و ما تو را در ميان خود ضعيف مى‏يابيم‏و اگر به خاطر قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مى‏كرديم و تو برابر ما قدرتى ندارى.

آن‏ها به اين ترتيب به تكذيب شعيب، و كارشكنى در برابر آن حضرت پرداختند.

 

دعوت شعيب از مردم اَيْكه و لجاجت آن‏ها

ايكه (بر وزن ليله) آبادى معروفى بود كه در نزديكى مَدين قرار داشت، داراى آب و درختان بسيار بود، از اين رو به نام ايكه (كه در فارسى به معنى بيشه است) خوانده مى‏شد.

مردم آن جا ثروتمند و مرفه بودند، به همين دليل غرق در غرور و غفلت بودند، و همانند مردم مَدين، بت‏پرست بودند و خيانت و كلاهبردارى در خريد و فروش در بين آن‏ها رايج بود.

به فرموده قرآن، شعيب عليه‏السلام آنها را اينگونه دعوت كرد:

آيا تقوا پيشه نمى‏كنيد، قطعاً من در ميان شما پيامبرى امين هستم، بنابراين پرهيزگار باشيد و از من اطاعت كنيد، من در برابر دعوتم، پاداشى از شما نمى‏طلبم، اجر من تنها بر پروردگار جهانيان است، حق پيمانه را ادا كنيد، كم فروشى نكنيد، و به ديگران خسارت وارد نسازيد، و با ترازوى صحيح وزن كنيد، و حق مردم را كم نگذاريد، و در زمين تلاش براى فساد نكنيد، و از نافرمانى كسى كه شما و اقوام پيشين را آفريد بپرهيزيد.

مردم لجوج اَيكه نسبت سحر و جادوگرى به شعيب دادند و گفتند: تو از سحر شدگان هستى، تو بشرى همانند ما مى‏باشى، تنها گمانى كه درباره تو داريم اين است كه از دروغگويان مى‏باشى، اگر راست مى‏گويى، سنگهايى از آسمان بر سر ما بباران.

شعيب گفت: پروردگار من به اعمالى كه شما انجام مى‏دهيد، داناتر است.

سرانجام مردم ايكه، حضرت شعيب را تكذيب كردند، و عذاب سايبان صاعقه‏خيز آسمان آنها را به هلاكت رسانيد.

 

شهادت جانسوز سه نماينده شعيب به دست بت‏پرستان‏

از بعضى از روايات استفاده مى‏شود كه موضعگيرى قوم بت‏پرست شعيب عليه‏السلام در برابر آن حضرت، به قدرى شديد بود كه چند نفر از نمايندگان آن حضرت را مظلومانه و بسيار جانسوز كشتند، در اين رابطه نظر شما را به سه روايت زير جلب مى‏كنم:

1 - سهل بن سعيد مى‏گويد: به دستور هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى) در يكى از روستاهاى متعلق به او، چاهى را حفر كردند در درون چاه جنازه مردى بلندقامت پيدا شد كه پيراهن سفيدى در تن داشت، و دستش را بر جاى ضربتى كه در سرش وجود داشت نهاده بود، وقتى كه دستش را كشيدند، از جاى ضربت سر، خون تازه جارى شد، دستش را رها كردند، بار ديگر به روى همان ضربه قرار گرفت و خون بند آمد و در پيراهن او نوشته شده بود: من اين بنده صالح نماينده حضرت شعيب عليه‏السلام بودم، و از طرف او براى تبليغ قوم، فرستاده شده بودم، قوم مرا زدند و در ميان اين چاه افكندند و خاك بر سرم ريختند و چاه را پر كردند.

2 - عبدالرحمان بن زياد مى‏گويد: در زمين مزروعى عمويم، چاهى مى‏كنديم كه به خاك نرم رسيديم، آن خاك‏ها را كنار زديم، ناگاه به اطاقى رسيديم، در آن جا پيرمردى را كه پارچه‏اى بر رويش انداخته شده بود ديديم، ناگاه در كنار سرش نامه‏اى يافتيم، در آن نوشته بود: من حسان بن سنان نماينده شعيب پيامبر بودم، از سوى او به سوى اين بلاد آمدم و مردم را به سوى خداى يكتا دعوت نمودم، آن‏ها مرا تكذيب كردند و در ميان اين اطاق درون چاه زندانى نمودند، و در اين جا هستم تا روز قيامت بر پا گردد و در دادگاه الهى آن‏ها را محاكمه كنند.

۳ - نيز نقل شده: سليمان بن عبدالمالك (هفتمين خليفه اموى) به سرزمين وادى القرىرسيد، دستور داد در آن جا چاهى حفر نمايند، كارگران به حفر چاه مشغول شدند، ناگاه به سنگ بزرگى رسيدند، آن سنگ را از جا كندند، ناگاه جنازه مردى را در زير آن سنگ يافتند كه دو پيراهن بر تن داشت، و دستش را بر سرش نهاده بود، وقتى كه دستش را كشيدند، خون از سرش فوران كرد، سپس دست را رها كرده، بر جاى خود روى سر قرار گرفت و خون بند آمد.

همراه آن جنازه نامه‏اى را يافتند كه در آن چنين نوشته شده بود: من حارث بن شعيب غسانى هستم، به نمايندگى از شعيب عليه‏السلام براى تبليغ به سوى قومش رفتم، آن قوم مرا تكذيب نمودند، و مرا كشتند.

 

داشتن روح پليد، مجازات گنهكار مغرور

عصر حضرت شعيب عليه‏السلام بود، يك نفر مغرور گنهكار كه بازوان ستبر و سلامتى و پيكر چاق و چله‏اى داشت، به هركه مى‏رسيد مى‏گفت: من با اين كه گنهكارم خداوند مرا هيچگونه مجازات ننموده، و از هر نظر در سلامتى و عافيت هستم، پس مجازات الهى دروغ است.

خداوند به حضرت شعيب عليه‏السلام الهام كرد به آن شخص بگو: اى احمق! چقدر تو را مجازت كنم، تو ظاهر سالمى دارى ولى باطنت سراسر تيره و تار است، قلب كور و واژگونه دارى، از اين رو گوش شنوا و چشم بينا و دلى آگاه و پندپذير ندارى آيا آن همه بلا و بيمارى كافى نيست؟!

شعيب عليه‏السلام سخن خداوند را به او ابلاغ كرد. او گفت: اگر خداوند مرا مجازات كرده، نشانه آن چيست؟ شعيب عليه‏السلام از خدا خواست تا نشانه مجازات او را بيان كند، خداوند به شعيب عليه‏السلام الهام كرد: نشانه‏اش اين است كه از عبادت هايى كه انجام مى‏دهى مانند نماز، روزه، زكات، و... هيچگونه لذت روحى نمى‏برى، اطاعت تو ظاهرى زيبا دارد، ولى باطن آن همچون گردوى پوچ است، گردوى پوچ را اگر در زمين بكارى، هرگز رشد نخواهد كرد.

 

 

 

 

از نماز و از زكات و غير آن   ليك يك ذره ندارد ذوق جان
طاعتش نغز است و معنى نفرتى نغرنى   جوزها بسيار در وى مغز نَى
دانه بى مغز كى گردد نهال   صورت بى جان نباشد جز خيال

حضرت شعيب عليه‏السلام سخن خداوند را به او ابلاغ كرد، او به راز مطلب متوجه شد و همچون الاغ در گل فرو ماند.

 

عشق و دلدادگى شعيب عليه‏السلام به خدا

از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده فرمود: حضرت شعيب عليه‏السلام به عشق خدا آن قدر گريه كرد تا نابينا شد، خداوند او را بينا كرد، باز آن قدر گريست تا نابينا شد، باز خداوند او را بينا كرد، براى بار سوم نيز آن قدر به عشق الهى گريست كه نابينا شد، خداوند باز او را بينا كرد، در مرتبه چهارم، خداوند به او چنين وحى كرد:

اى شعيب! تا كى به اين حالت ادامه مى‏دهى؟ اگر گريه تو از ترس آتش دوزخ است، آن را بر تو حرام كردم، و اگر از شوق بهشت است، آن را براى تو مباح نمودم.

شعيب عليه‏السلام عرض كرد:

اِلهى وَ سيِّدى اَنت تَعلَمُ أَنِّى ما بَكَيتُ مِن نارِكَ وَ لا شَوقاً اِلى جَنَّتِكَ، وِ لكِن عُقِدَ حُبُّكَ عَلى قَلبِى فَلَستُ اَصبِرُ اَو اَراكَ؛

اى خداى من و اى آقاى من! تو مى‏دانى كه من نه از خوف آتش دوزخ تو گريه مى‏كنم و نه به خاطر اشتياق بهشت تو، بلكه حب و عشق تو در قلبم گره خورده كه قرار و صبر ندارم تا تو را (باز چشم دل) بنگرم و به درجه نهايى عرفان و يقين برسم، و مرا به عنوان حبيب درگاهت بپذيرى.

خداوند به شعيب فرمود: اكنون كه داراى چنين حالتى هستى به زودى كليم و همسخن خودم موسى عليه‏السلام را خدمتگزار تو مى‏كنم.

 

سفارش شعيب به نماز

شعيب عليه‏السلام بسيار نماز مى‏خواند، و به مردم مى‏گفت: نماز بخوانيد چرا كه نماز انسان را از كارهاى زشت و گناه باز مى‏دارد، ولى آن قوم نادان كه رابطه بين نماز و ترك گناه را درك نمى‏كردند، از روى مسخره به آن حضرت مى‏گفتند: آيا اين وِردها و ذكرها و حركات تو به تو فرمان مى‏دهد كه ما سنت نياكان و فرهنگ مذهبى خود را ترك كنيم، و يا نسبت به اموالمان بى اختيار باشيم، تو كه يك آدم بردبار و خوش فهم بودى، حالا چرا چنين شده‏اى؟ (مضمون آيه 87 سوره هود)

 

عذاب زلزله، و ابر صاعقه خيز بر قوم شعيب‏

تلاش‏ها و دعوت‏هاى شبانه‏روزى حضرت شعيب عليه‏السلام موجب شد كه گروه اندكى از مردم ايمان آوردند ولى اكثريت آن‏ها بر اثر غرور و سركشى سزاوار عذاب سخت الهى گشتند.

از امام باقر عليه‏السلام نقل شده: خداوند به شعيب عليه‏السلام وحى كرد كه صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم نمود، شصت هزار نفر از نياكان آن‏ها، و چهل هزار نفر از بدان را.

شعيب عرض كرد: بدان سزاوار عذابند، ولى نياكان چرا؟

خداوند فرمود:

داهَنُوا اَهلَ المَعاصِى وَ لَم يَغضِبُوا لِغَضَبِى؛

براى اين كه آنان با گناهكاران مداهنه و سازش كردند، و به خاطر خشم من نسبت به آن‏ها، خشم به آن‏ها نكردند (و نهى از منكر ننمودند).

خداوند در قرآن مى‏فرمايد:

وَ لَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّيْنَا شُعَيْبًا وَالَّذِينَ آمَنُواْ مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مَّنَّا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُواْ الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُواْ فِى دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ؛

و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، شعيب و كسانى را كه با او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم و آنها را كه ستم كردند، صيحه آسمانى فرو گرفت، و در ديار خود، به رو افتادند و مردند.

در مورد چگونگى عذاب قوم شعيب عليه‏السلام دو نوع عذاب نقل شده كه ظاهرا بيانگر آن است كه يك نوع عذاب براى مردم مدين بود، و نوع ديگر براى مردم اَيكه بود.

چگونگى عذاب و هلاكت مردم مدين چنين بوده است:

زمين‏لرزه بسيار شديد سرزمين مَدين را تكان داد و در همين وقت صحيه و فرياد آسمانى شديد آن‏ها را فرا گرفت، و آن‏ها را به رو بر زمين افتادند و مردند به گونه‏اى كه نابود شدند كه گويى هرگز از ساكنان آن ديار نبوده‏اند.

و در مورد عذاب مردم ايكه نوشته‏اند: هفت روز گرماى سوزانى سرزمين آن‏ها را فرا گرفت، و اصلا نسيمى نمى‏وزيد، ناگاه قطعه ابرى در آسمان ظاهر شد، و نسيمى وزيدن گرفت، آنها از خانه‏هاى خود بيرون ريختند و همه به طرف سايه آن ابر رهسپار شدند، و از شدت ناراحتى به آن پناه بردند.

در اين هنگام صاعقه‏اى مرگبار و گوش خراش از ابر برخاست، به دنبال آن آتش بر سر مردم ايكه فرو ريخت و آن‏ها را به هلاكت رسانيد.

آرى اين است عاقبت نكبت‏بار سركشان لجوج، و آلودگان به فساد و انحراف، كه خداوند در پايان مى‏فرمايد:

اءنّ فِى ذلِكَ لآيةً وَ مَا كانَ اَكثَرُهُم مؤمنينَ؛

در اين ماجرا نشانه و درس عبرت است، ولى اكثر آن‏ها ايمان نياوردند.

و نيز مى‏فرمايد:

اَلا بُعداً لِمَدينَ كَما بَعِدَت ثَمُودُ؛

دور باد از رحمت خدا اهل مدين، همانگونه كه قوم ثمود دور شدند.

پايان داستان‏هاى زندگى حضرت شعيب عليه‏السلام

قصه‏هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|- عاطفه مطلبیان -|

ϰ-†нêmê§